پست دوم
آرتین:
وقتی رسیدم بیارستان سامی ایناهم تازه داشتن پیاده میشدن.سامی ساک وکیف چرمشوبرداشته بودوداشت باموبایلش شماره یک نفرومیگرفت.درهمون حال گوشیه منم زنگ خورد
.بعله اقا داشت به من زنگ میزد.تماسووصل کردمو رفتم پشت سرش.
سامی:معلومه کدوم گوری هستی؟
من:اولا سلام دوما باز تو عفت کلامتو خوردی؟سوما همون گورستونی که تو هستی دقیقاپشتت.
تلفنوقطع کردم سامی تا برگشت سمتم یک سوت بلند بالا زدو گفت:ایول بابا عجب تیپی بهم زدی.حالا خوبه تو بیمارستانیم کشته مرده ها زود تر منتقل میشن.
زدم تو سرشو گفتم:حرف زیادی موقوف بیا لباساتو بپوش تا چروک نشدن.
براش یه شلوارکتون سفید،بلوزمشکی وکت سفیدکتون برداشتم.ماشاا...به سلیقه خودم.چی براش برداشته بودم نوبت من بودکه سوت بزنم:اوووووووف سامی چقدرخون پای مادوتا ریخته میشه ها.
بعدکلی تعریف ازخودمون وارد بیمارستان شدیم.توکه رفتیم امیرعلیم اومد پیشمون .مثل همیشه رسمی کت وشلوار آبی نفتی پوشیده بود.امیر:به به سلام برادران گرامی.بابا بااین تیپاتون منا ازچشم نداختیتا وادای گریه را دراورد.
منوسامی اززمان دبیرستان باهم بودیم ولی دوران دانشگاه امیرم باما اومد.ماسه تا کنارهم که هستیم خیلی دلقک بازی بیرون میاریم ولی کناردخترا میشیم برج زهرمار.«باعرض پوزش ازقورت دادن عفت کلام»
سامی:خاک توسرت امیر.
امیر:کوفت بی ادب.حالاچرا؟
سامی:نکبت توبیشترتوچشم نباشی کمترتوچشم نیستی.
امیر:میدونی کلا ماسه تا.....
خواست ادامه حرفشو بزنه که دکترکریمی اومدو بخاطر سخنرانی های کارسازی که سه تایی کرده بودیم کلی تشکرکرد.
باهمه ی همکارا سلامواحوال پرسی کردیم که نوبت رسیدبه سه چسب رازی.
منظورم ژیلاومهرنازوساریناست که به ماسه تاخیلی میچسبن.
به اونایه سلام خشک کردیم که رسیدیم به خانوم خردمند.این امیر چشم سفیدم صاف رفت به اون سلام کردوکنارش واییستاد.
چه کنه دیگه اینم عاشقه به منوسامی گفته درد دلشووقراره تویک فرصت مناسب ازنیکی خانم خاستگاری کنه.
کنار نیکی خانم یه دختر ایستاده بود تاالان ندیده بودمش ونگاه سامی ازاول بهش بود.
درکمال هیرتم سامی پررو ساکت یک گوشه واییستاده بودوبه حرفای ماگوش میکرد.به امیر سامیونشون دادم واونم بااشاره به همون دختره اشاره کرد.هی وای من اینم پریدرفت قاطی عاشقا.من ماندم تهنای تهنا.
به نیکی خانوم سلام کردمو بااشاره به دختره گفتم :خانوم خردمند؟معرفی نمیکنید؟
تا گفتم معرفی نمیکنید به وضوح تکون خوردن گوشای سامی را دیدم.
نیکی:ایشون یکی از پزشکیارای جدیدهستن.خانوم شبنم سماواتی.
امـــــــــم پس چندنفرن.باید بپرسم بقیشون کجان.
من:خانوم خردمند فقط ایشون به تازگی استخدام شدن؟اخه من فرد دیگه ای را نمیبینم.
خانوم خردمند کمی هول شدو گفت:نه...یعنی بله دوست خانوم سماواتی خانوم کیانی هم هستن.الان حال مساعدی نداشتن نتونستن بیان استقبال عذرخواهی کردن.
من به یه اهان اکتفاکردم دکترای دیگه پراکنده شده بودن ودکترکریمی داشت میومدسمتمون.
دکتر روبه منو سامی وامیر گفت:حتما باخانوم سماواتی و....«کمی اینطرف واونطرف رانگاه کرد انگاری داشت دنبال کسی میگشت ولی هیچی دستگیرش نشد»عه عه پس خانوم کیانی کجان؟
دختره که اسمش شبنم بود گفت:دکترحالشون خوب نبود الان داخل یکی از اتاقا هستن دارن استراحت میکنن شرمنده بودن که نمیتونستن بیان.
کریمی روبه من گفت:من حتما باید خانوم کیانی رابه شما معرفی کنم چون خیلی اهل ریسکه یکجورایی مثله خودته.
درحالی که دکتر اینارا میگفت نیکی روبه شبنم گفت:عه عه عه این نگین کجارفت؟مگه الان تو ایستگاه پرستاری نبود؟
شبنم:وای خدایا اخراین دختره خودسرمنا سکته میده.باورکن رفته تومحوطه بچرخه.«
بعدکمی مکث:»هی خاک برسرم این دختره رفته بیرون الان یه پسر میره کنارش اینم فاقد اعصاب میزنه دکوراسیون طرفو پایین بیاره.
نیکی:حقا که غیر قابل پیشبینیه.یکبار شیطون شوخ.یه دفعه احساسی وعاطفی.باردیگه مغرور ویکدنده ولجوج.
عه پس اسمش نگینه؟بااین حرفا که اینامیزدن کنجکاو شدم این دختروببینم.یادم اومدگفتن رفته تومحوطه.به بهانه تلفن زدن سریع جیم زدمو رفتم تو حیاط تااین دخترو پیداکنم.یکجورایی ندیده ازش خوشم اومد.بیرون رفتم که دیدم تو روز روشن دختر داره به پسره شماره میده عجـــــــــــــــبا.
نه اون نیست گفتن پسرببینه پدرشو بیرون میاره.هرچی میگشتم کمترپیداش میکردم.
نگین:
یک ربعی ازرفتن شبنم ونیکی گذشته که حوصله ام حسابی سررفت.بلندشدم برم یه ذره تو حیاط بچرخم اخه تو این چندسرم شلوغ بود نتونستم قشنگ بیمارستانو بررسی کنم.وقتی داشتم چرخ میزدم چندتا مرد دیدم به گمونم خودشون بودن.
اهمیتی ندادمو رفتم تو حیاط پشتی بیمارستان .خیلی قشنگ بودکمی دور درختای بلندمجنون پشت بیمارستان چرخ زدم که یه دفعه یه صدای جیک جیک ضعیف به گوشم خورد.
باکمی گشتن دیدم یک جوجه گنجشک زیر یکی از درختا افتاده بالا سرموکه نگاه کردم دیدم یک لانه بالای شاخه هاست.یه نگاه به درخت کردم جای پاداشت میشد ازش بالا رفت.یه نگاه به اطراف کردم ببینم یوقت کسی نباشه ابروم همه برباد فنا بره که دیدم نه مگسها هم رفتن .
بایک جهش پریدم رودرخت وگنجشکو گذاشتم سرجاش خاستم بپرم پایین ولی باصدایی که شنیدم ازتوس تو جام میخکوب شدم:من فکرمیکردم میمون فقط تو باغ وحشا پیدامیشه دیدم نه تو بیمارستاناهم هست والبته جزپزشکان هم هست.
بااین حرفاش من هرلحظه عصبانی ترمیشدم.بایک جهش جلوش پریدم پایین وبه چشماش زل زدم.خواستم اندازه عصبانیتمو ازتو چشمام بخونه ولی خدایی عجب چشمایی داشت.«ساکت شوچشم سفیـــــــــد»
پشت روپوشمو تکوندمو وروبش گفتم:اوه منم نمیدونستم شانپانزه های زمینی وجود دارن.ممنون که باوجودخودتون این چیستان ذهن منم حل کردید.
ازجواب من هنگ کرده بودوباچشمای خوشرنگش زل زده بود به من.
چندلحظه ساکت شدم تاشایدچیزی بگه که دیدم نه این درخته به صدا اومد ولی این آق پسرچیزی نمیگه وهمینجوری داره بروبر منا نگاه میکنه.
خودم دوباره به حرف اومدم وگفتم:هی اقا توصورت من چیه که زل زدی بهم؟هان؟
تااینو گفتم به خودش اومدوعصبانی گفت:خانوم کوچولو همچین تحفه ای هم نیستی که من بخوام بهت زل بزنم.درضمن دخترای مثله تو آرزوشونه من یه نیم نگاه بندازم.
هه!به من میگه خانوم کوچولو؟اگه من خانوم کوچولو ام پس اونم سن خر پیامبرو داره.جواب دادم.
من:منوبااون دخترا مقایسه نکن چون شرمم میگیره که بگم ایناهم دخترن وهمجنس من.بعدشم آقابزرگ خیلی خودتو دست بالامیگیری فکرکردی کی هستی؟بردپیت؟هه!الانم برو به همون کسایی که ارزوی یه نیم نگاه از تورا دارن نگاه بنداز نه من که از نگاه تو وامثال تو به خودم متنفرم.
هی داشت کبود میشد.
حرف اخرمم بهش زدم:اقای مثلامحترم حالاهم ازجلوی من برید کنار وبرید سربه سر اهلش بزارید.
آخ آخ بااین حرف فاتحه خودمو خوندم قیافشــــــــــــــــومثله خون آشاماشده.یهویی پرید چونموگرفت وگفت:چی زر زر کردی؟
محکم زدم زیر دستش وگفتم:همون که شنیدی.
بعدباخشم گفتم:تو محرم نامحرم حالیت نمیشه من حالیم میشه وبعد راهموگرفتمورفتم به طرف ساختمون.
آرتین:
اون ...اون....اون دختره چطور جرئت کرد ایناروبگه؟وای عجب بی باکه.ولی خدایی خیلی ناز بود«چشماتودرویش کن پسر»وقتی مثله دختر بچه های شیطون بالای درخت بود رفتم جلوتا با حرفام غرورشو خوردکنم وببینم اونم مثله بقیه دخترا که تاپسرخوشگل وپولدارمیبینن لوس میشه یانه؟
دیدم نـــــــــه بابا .خواست درسته بااون چشمای طوسی خوشگل و عصبانیش قورتم بده.برعکس بقیه دخترای اطرافم که برای جذب من به طرف خودشون هرکاری میکنن این اصلا روی من زوم نکرد یا اصلا لوندی نکرد.بعد ازاینکه یکعالمه باکارا وحرفاش حرصم داد به طرف بیمارستان رفت.
نگین:
الان یکماه از صحبت والبته باید بگم دعوام بااون پسره که تازه فهمیدم دکتر محتشمه میگذره.
بعد اون دیدار با دکتر محتشم گاهی اونو توی بخش میبینم واز برخوردش با دخترا فهمیدم تمایلی به همصحبتی بااونا نداره ومغروره ولی نمیدونم چرا خوشش میاد حرص منوبیرون بیاره وسارینا که یکی از طرفدارای پرو پاقرصشه را ضایع کنه.
تواین یکماه چندتا عمل انجام شد که منم دراونها حضورداشتم.امروز دکترکریمی ازهمه خواسته برن تو اتاق کنفرانس.وقتی گذارش کاری راکه نوشتم تا تحویل استاد نجفی بدم تموم شد باشبنم ونیکی راهی اتاق کنفرانس شدیم.
وقتی خواستیم سوارآسانسوربشیم دیدم سه میمون«ژیلا،سارینا ومهرناز»دارم میان که باما سواربشن شبنم سریع به محبوبه خانوم که پشت اونا بود علامت دادتا زود بیاد منم دکمه طبقه سومو زدم تا محبوبه خانوم پرید تو اسانسور رفت ماهم پقی زدیم زیر خنده.
به طبقه ی سوم که رسیدیم دیدیم که سه میمون نفس نفس زنان ازپله ها میومدن بالا.
بادیدن قیافه ی خستشون برای یک لحظه،دقت کنیدیک لحظه ناراحت شدم ولی بعد یادم اومد اونا هم همین کارو باما کرده بودن به خودم گفتم:غصه خوردن کیلویی چند؟اونم برای این سه تا؟
سارینا بدون توجه به اینکه محبوبه خانوم بزرگتره واول بره تو سری در زدن ورفتن تو ودرست نشستن جلوی سه برج زهر مار«دکترامحتشم وسادت وملکی»
محبوبه خانوم نچ نچی کردو وارد شد بد به ترتیب نیکی.شبنم ومن وارد شدیم.به محض ورود چشمم خورد به محتشم رومو برگردوندم که چشمم خوردبه دکترملکی که بادیدن شبنم سرخ شدوسرش را انداخت پایین.سریع به شبنم نگاه کردم که دیدم اوه اینجاهم مشابه همون صحنه است.شبنمم داره پرمیکشه به سمت خروســا.دیدم ارتین«اهوع نچایی»هم به هین صحنه نگاه کردودرخفا یکی زد پس کله کیارش«بله؟اول ارتین.بعد کیارش سومم امیر علیه دیگه»
منم یه نیشگون ازپهلوی شبنم گرفتم.
به محض نشستنمون دکتر کریمی شروع کرد به حرف زدن:خب بسم .........
خانومها واقایون امروز برای این صداتون زدم که درمورد یک عمل بسیارمهم که امکاه زنده ماندن فرد30%هستش صحبت کنم.
درحال حاظر شما جزبهترین پزشکها،وپرستارا هستید خواستم ازتون نظریه بپرسم واین فیلم رانشونتون بدم.
دکتردرطول پخش فیلم گفتش که این بیماری واین سبک عمل ازگونه های نادر وپرخطر وچنین عملی درامریکا انجام شده .
قراره بخاطراینکه بیمارستان ما پزشکای ماهری داره دراین بیمارستان وبه دست ما عمل بشه.
یه فکری مثله خوره افتاده بود به جونم.فکر عملی که احتمال زنده موندن را 60% میکرد.
توی فکربودم که دیدم شبنم اره پره روپوشمو میکشه ومیگه شبنم:نگین حواست کجاست؟
دکترکریمی:خانوم کیانی ؟حالتون خوبه؟
من:بله بله حالم خوبه.
یه نگاهی به جمع کردم دیدم همه حواسشون به منه.برای اولین بار یکجورایی هول کردم ولی خودمو نباختمودلموبه دریا زدموگفتم:دکترمن یه پشنهاد برای این عمل دارم میدنم ومطمئنم که درصد زنده موندن فردرا 30%افزایش میده.دکتر کریمی که از روی تعجب دوتا ابروهاش بالاپریده بودگفت:چه پیشنهادی که میتونه درصد زنده ماندن بیمار را از30%به60%افزایش بده؟
من:ببنیدما میتونیم....................
دکتر کاوه گفت:خانوم کیانی دارید شوخی میکنید؟ما الان وقت شوخی کردن نداریم.
من:نه نه من شوخی نمیکنم وکاملا جدی هستم.
دکتر کریمی ده دقیقه سکوت کرد وگفت:فکرکردی الکیه؟میدونی چقدر خطرناکه وما چقدرباید ریسک کنیم؟اصلا به عواقب کارت فکرکردی؟
من:بله من همه ی جوانب را درنظرگرفتم واگه اجازه بدیداین عمل راخودم انجام بدم.
بااین حرف من همه ی دکترا به جز آرتین زدن زیر خنده.
دکترمجد گفت:دخترچی فکرکردی؟فکرکردی میتونی عملی که حتی دکتر محتشم هم که اهل ریسکه شک داره انجامش بده یانه راتو انجام بدی؟
من:بله من میتونم.زیر لب زمزمه کردم امیدوارم بتونم.
دکترکریمی:خانوم کیانی میدونیدکه شما الان فقط یک انترن هستید وفقط اجازه کمک کردن درعمل هارا دارید نه اینکه خودتون به تنهایی عمل را انجام بدید.
من:بله دکتر میدونم ولی من این کار را میکنم.
دکتر:ولی کمترین مجازاتش اینکه دیگه نمیتونی پزشکی راادامه بدی.
من:دکترمن همه اینارا میدونم.
چشمامو ملتمس وچهرمو محکم کردم.
ارتین اول نگاهی به من انداخت وبعدگفت:من بانظرخانوم کیانی موافقم چطوره من برم اتاق عمل وخانوم کیانی هم همراهم بیان؟
تعجب کردم چرااون باید چنین کاری درحق من بکنه؟
دکترکریمی:فکرخوبیه.ولی دکترتومطمئنی؟
ارتین:بله.
دکترکریمی:خیله خب پس من میگم اتاق عملوآماده کنن شماهم بریداماده شید.
باارتین رفتیم اتاق عمل.
رفتم کنارش وازش پرسیدم؟دکتر؟
ارتین:بله؟
من:چرااین پیشنهادودادید؟
ارتین:چون به نفع هردومون بود.
من:نفع؟چه نفعی؟
ارتین:بخاطراینکه اگه این عمل موفقیت امیز باشه خیلی به دردمون میخوره سابقه من بیشترمیشه وتوهم اسم ورسم پیدامیکنی.
پسره الاغ فکرکرده من بخاطرشهرتم توی بیمارستان این پیشنهادو دادم.باعصبانیت دستموبا موادمخصوص شستم ورفتم توی اتاق عمل.
5ساعت بعد:
واااااااااااااااااای وای من باورم نمیشه عمل موفقیت امیزبود هورااااااااااااااااااااااااااااااااا.
پامونوکه از اتاق بیرون گذاشتیم سیل تحسین به سمتمون میریخت.
چندتا خبرنگاراومدن باارتین مصاحبه کردن که ارتین توی همه ی اونا گفت ایده ازمن بوده واون فقط عمل را انجام داده.کلی هم بامن مصاحبه کردن ویکیشونپرسید:خانوم کیانی؟چطوراین فکربه ذهنتون رسید؟
خواستم بگم:جات خالی رفتم مسطراح ذهنم اونجاباز شد واین به فکرم رسید.
ولی درعوض گفتم:خب بادیدن فیلم عمل مشابه وبادرنظرگرفتن چندتا احتمال .
آرتین:
وقتی نگین اون پیشنهادو داد خیلی تعجب کردم وفهمیدم دراینده دکترفوق لعاده ای میشه یکی مثله خودم.
وجدان:تو الان ازنگین تعریف کردی بگی خودت هم تعریفی هستی؟
من:پس چی؟شک داری؟
وجدان:نه والا
دوهفته ای از عمل میگذره که یک روز دیدم داره صدای صحبت میاد.
صاحب صدارا شناختم نگین بودکه داشت به شبنم ونیکی میگفت:وای خدا دیگه طاقتم تموم شده دارم ازدست سه میمون دیوونه میشم.
شبنم:توازاولش هم دیوونه بودی نیازنبود سارینا ودوستاش دست بکاربشن برای روانی کردن تو.
نیکی:اره والا داری بااین شخصیت های جورواجورت مارا هم راهی تیمارستان میکنی.
قشنگ میتونستم حرص خوردنشا حس کنم.
نمیدونم چراجدیداَدوست دارم حرصش بدم.داشتم به حرفاشون گوش میکردم که صدای اذان بلندشد.
نگین گفت:اذان شدمن برم نمازبخونم.
شبنم:عه اره بریم.
نیکی:اوی کجا.اینجاراکه نمیشه به حاله خودش گذاشت منم میخوام بیام.
نگین:معلومه که نمیشه به حال خودش گذاشت.شما میمونیداینجا تا من نمازموبخونم وبرگردم.خدافظ
نیکی:وا.
نگین:والا بابای.
شبنم:هووووووی کجاسرتومثل یابوانداختی وداری میری؟
نگین:یابوخودتی واون معشوقت ودوستاش.
شبنم:معشوقم؟معشوقم کیه؟
نگین:هیشکی عزیزم من زر زیادی زدم .یابوخودتی واون سه تا دکتر عصاقورت داده.
به ماسه تا گفت عصاقورت داده؟دختره هفت رنگ.همینطوری داشتن باهم سروکله میزدن که یهونگین صداشوبچه گونه کردوگفت:من ته دوشتون دالم.بزالیدبلم بلگشتم جبلان میتونم.«من که دوستتون دارم بزارید برم بعدکه برگشتم جبران میکنم.»
جل الخالق.نگین کیانی واین حرکتا؟؟
اون لحظه که صداشواونجوری کرده بودمیخواستم برم لپشو بکشم که یهویی وجدانم گفت:ای خاک توسرت توکه اینهمه بی حیانبودی؟
من:اخه وجی جون نمیدونی که چه قیافه بچه گونه ای داره.
وجدان:خب داره که داره مبارکش باشه.به توچه؟
من:راست میگیا؟به من چه؟اصلاولش خودت خوبی؟
وجدان:اره داش منم خوبم ولی توهم خوب بلدی بپیچونیااااا.
من:قربونم بری شاگردی میکنم پیش شما.حالاهم بیا پشتابیم به سوی نماز.
وجدان:بلی حرفی کاملاخداپسند وزدی.
نگین:
الان دیگه سه ماهی میشه که توی بیمارستان مشغولم وحالاهم ساعت حدوداسه ونیم نصفه شبه ومن شیفتم.
چندهفته ایه که ارتین هم شیفت شب برمیداره ومنوباحرفاو کاراش دق میده.
از زوربیکاری داشتم ناخونامو سوهان میکشیدم واهنگ زمزمه میکردم واصلاحواسم به اطرافم نبود.
گردنم خشک شده بودچون سرم خیلی به سمت پایین بود.
سرموگرفتم بالاکه باچیزی که دیدم نمیدونم بایدعصبانی میشدم یامیخندیدم.
ارتین روبه روی من نشسته ویه سوهان مثل من دستش بود وادای منوبیرون میاورد.
گوشه لبمو جویدم که اینم همون کاروکرد.
دیدم نه این خیلی ژست میمون بودن گرفته پس صاف نشستمو جدی نگاهش کردم.ای خدااینم همون کاروکرد.
چندثانیه حرکتی نکردم که یهو به دماغش چین داد.
ایــــــــــول حالانوبت منه.
منم دماغموچین دادم.چشماشوگردکرد.منم همون کاروکردم.
بالخره کم اورد .
بلندشداومدنزدیک تروگفت:کوچولومیدونستی ادا دراوردن کاره میمونه.
چی؟این چی گفت؟کری زدم زیر خنده که گفت :به چی میخندی؟
من:اخه.....اخه اعتراف....کردید...میمونید..
ارتین:چی؟
من:کی بودکه اول شروع کرد؟
یهویی قیافش شد بادنجون وریتم نفساش شد مثل اگزوز پیکان اوراقی .شنیدم که گفت:که صدای نفسهای من مثله پیکانه؟
اوه اوه نگین جون توروحت .خراب کردی.الانه که بیاد سرتو بزاره تو دستات.
تاخواست بهم حمله کنه یکی ازپرستارا اومدوگفت:آقای دکترحال بیماراتاق 109اصلاخوب نیست.
بااین حرف پرستار من یک لبخندگله گشاد دورازچشم ارتین زدم وگفتم :خیله خب الان میاییم.
تایک هفته بعدازاین ماجرامن باپرستاره ومریضه خوب بودم اخه اونا ناجیای جونه من بودن واگه پرستاره صدام نمیزد الان:انالله وانا الیه راجعون.....
دوهفته بعد:
داشتم ازسربیکاری یک کاریکاتور میکشیدم.حالا کاریکاتورکی؟به نکته ی ظریفی اشاره کردید.
کاریکاتور جناب گنده دماغ دکتـــــــــــــــــــــــــــــــــر ارتین محتشم.
همینجوری داشتم باذوق میکشیدم که یهویه سایه افتاد روی کاغذم.سرم راکه بالااوردم یک عدد گودزیلا نه نه ببخشید
ارتین بالی سرم دیدم که از گوشاش به طرز وحشتناکی دودمیزدبیرون.
گفتم الانه که بیاد واز ناحیه ی سرمحرومم کنه که برخلاف نظرمن باخونسردی نشست روی یکی ازصندلی ها ویک کاغد برداشت وخودکارو از من گرفت .
اول یه نگاه بهم انداخت وبعدشروع کرد به خط خطی کردن روی کاغذ.
یک ذره که دقت کردم دیدم نه بابا داره عکسه منو میکشه.البته قیافش به ننه قمرتوی شکرستان بیشترشبیه بود تا من.
وقتی دید دارم زحمت میکشم که کارهنریشا ببینم خودش کاغذو جلوم گذاشت وگفت:میدونم زیادشبیهت نیست وخوشگل تره ولی خب چه کنم که گفتم توی نقاشی یه ذره قشنگ بکشمت که غصه نخوری.
این .....این پسره به من گفت زشــــــــــــــــــت؟حالیت میکنم.کورخوندی من جلوت کم بیارم.
باخو.نسردی گفتم:اره شمادارید درست میگید.ازنظرمن نقاشی شما هم برای اینکه جذاب تربشه یک چیزی احتیاج داره.
خودکارو از بین انگشتاش بیرون کشیدم ویک سیبیل که از کادر بیرون زده بود ویک خال گنده کناردماغش کشیدم.به خال روی دماغش یک فلش زدم وپایینش نوشتم:خدایی میبینی چه جذابم؟
کاغدرا برداشت ومچاله کرد ویک نگاه از اونایی که میگفت:حسابتو میزارم کف دستت .بهم انداخت ورفت.
به من چه که ناراحت وعصبانی شد؟خوب بود اذیتم نمیکرد.
همون موقع پت ومت«شبنم ونیکی»اومدن داخل اشپزخونه وشبنم گفت:نگین محتشم چش بود که به برج زهرمارگفته بود زکی؟
من:من چه بدونم؟
نیکی:داخه فقط تو میتونی این بشررا اذیت کنی.
نمیدونم چرا دوست نداشتم نیکی وشبنم درمورد ارتین صحبت کنن ودوست داشتم فقط خودم درموردش بد بگم نه دیگران.
من:خوب حالا چون اخلاقشو سگی کردم باید به خودم افتخارکنم؟
نیکی:نه ولی خب...ولش کن راسی چکارش کرده بودی؟
به محض گفتن این جمله چشمش خورد به اثار هنریمون.برشون داشت ونشون شبنم داد ودوتایی زدن زیر خنده.ازخنده ی اونا منم خندم گرفتش.
***
روزهاپشت سرهم میگذشتند وبرنامه کاری منم از صبح که به بیمارستان میرفتم به این صورت بود:رفتن به داخل بیمارستان-دعواباارتین-تعویض لباس ورفتن به بخش-دعوابا ارتین-سرزدن به بیمارا-کلکل باارتین-نماز-حرص دادن ارتین-غذا-حرص دادن من توسط ارتین وخندیدن اون به من-استراحت-چک وچونه زدن باارتین.
به کارای ارتین ودعواهاش بدجورعادت کرده بودم.بطوری که وقتی برای یک هفته سرماخورده بود وبیمارستان نیومدکلی نگران وکسل شدم.
نظرات شما عزیزان: